خانواده های شهدا، جانبازان، بقیه خانواده های آسیب دیده، آدمهایی رو به جامعه وارد می کنند که گاهی از خطرناک هم خطرناک ترند، 

پر از عقده های روان، پر از گره، پر از سؤال، بعد همینها ازدواج میکنند و میشن دستگاه تکثیر عقده ای، 

بعضی از این قبیل خانواده ها، زنها به سختی بچه ها رو بزرگ میکنند و

.

کو کارشناسی که به این مسائل اهمیت بده، 

بچه ای که پدری قطع نخاعی رو پیش روش داره، پر از  آسیبه، پر از گره های درونیه.

مادری که عقده ها و رنجهاش رو سر بچه شهیداش خالی می کنه، و ازش تشکر هم میشه که آفرین چه قهرمانی تنهایی یتیم هاتو بزرگشون کردی این مادر بچه هایی رنجور و زخمی و کینه ای بار میاره، 

.

مادر های در منگنه و تحت فشار وقتی نوزادشون رو کتک می زنن، وقتی با بی رحمیِ ندونسته بچه رو شکنجه میدن.

 

می خوام دنیا رو بالا بیارم 

 

دختر ده ساله از شدت حسادت چنان خواهر دو ساله ش رو تو بغلش فشار میده که بچه کبود میشه، بعد که بچه رو از تو بغلش در میارن میگه خوبه یاد گرفتم چطوری خفه ش کنم. 

با چشمهای گشاد شده نگاهش میکنم و دلم فرو می ریزه، 

زندگی و مرگ فقط به تار مویی بنده

فقط نگاهش میکنم، دختر ده ساله شتابزده میگه شوخی کردم، و من مبهوت  فقط نگاهش میکنم، دخترک ساکت و مات نگاهم می‌کنه انگار پشیمونه چرا خودش رو لو داد.

دلم به درد اومده، حالم از خیلی ها به هم می خوره

تازه می فهمم پایمال کردن خون شهدای جنگ یعنی چه

تازه می فهمم بیسوادی یعنی چه

تازه می فهمم جماعتی گنگ دور هم دنیا رو ساختیم

خدایا مهمترین سپاسم ازت اینه دنیا عمرش محدوده

دنیا این عوضی پست کوتوله ی حقیر و از بین رفتنیه. 

فقط همین آروومم می‌کنه 

هر چند من از معتقدین به بی نهایت هستم.

 


چاه و زندونه بی هدفی و سرگردونی، کارهای بی مزد، دوست داشتن های بهدناچار، وابستگی های تقدیری،

بیشتر از تمام عمرم از وحشتم، شاکرم، و بیشتر از خیلی روزای زندگیم ذهنم غبارآلوده، 

این گرونی لعنتی با یه عده ستم پیشه ی ریاکار یه طرف، هرز رفتن توانایی ها و استعدادها یه طرف. 

محبت یک جنبه ی دردناک داره، وقتی یکیو دوس داری، برای تمام رنج‌های احتمالی که در کمینشن، تو هم شکنجه میشی. 

هر روز بیشتر از دیروزها دل می کنم از افرادی که بهشون وابسته ام. 

زندگی تو اوج آسایش هم شبیه بلعیدن لقمه های آتیشه، اگه قلبت دوست داشتن بلد باشه.

هرگز از اشکهام کاری برنیومد، و هرگز از آهم. اغراق آمیز گفتم.

همین که اینجا هستم و تو این شرایط، یعنی کلی خدا هوامو داشته.

غر زدن پیش پا افتاده ترین کاریه که میتونم انجام بدم. 

این روزهای بداندیشی هم تموم میشه بزودی.

 


خیال، خال، خاله، نمایش، نیما رئیسی، ، امامی، انزجار، زجر، شکنجه گاه، خودزنی، مسیحا، دریا، مادر، حسرت، جهنم، آتش، زرتشت، سعید، جن، شیطان، مهدی، کتاب، روانشناسی، عشق، دروغ، اتلاف وقت، جهل، علم، روشنفکری، ماهواره، مهسا، میمون، علی کوچولو، محبت، حصار، سرخه حصار، علی شهید، خواب، آبستنی، شیراز، سگ، گیر افتادن، پله، شجاعت، آرزو، تفاوت، دگم، دکمه، دکتر، نقش، سنگ، مریم ح، کوچه، مجتبی، موتور، قد، پرستو، عشق، نیلوفر، شمال، یاسمن، کتابخانه، دیرکرد، صبر، استاد دانشگاه، معما، ابله، من، قربانی، مهرداد، بستنی، تبلت، نفرین، فرار، اسارت، خانه، پدر، خنده، جنوب، بینی، ????، زنده به گور، ستاره، شب ، تخت، سقپط، شمشیر، 

 


بهتره اجازه ندیم به هیچ آدمی هر چقدر هم که خواستنی باشه، بهمون دو بار بگه «نمی خوامت».

اونقدر عزت و احترام برای خودمون و دیگران قائل باشیم که به نخواستن های همدیگه احترام بذاریم. 

قرار بود یکدیگر را دوست بداریم و شبیه دو خارپشت عاشق، خارهای تیز و بی رحم یکدیگر را تحمل کنیم اما

.

مرد  روی صندوق نشسته بود، پیراهنی سرخ به تن داشت، ریش هایش بلند بود اما موهایش کوتاه. صورتش از روشنی می درخشید. سنگهایش را که گنجینه اش بود، توی صندوق گذاشته بود. از چشمهایش قهوه سوخته می چکید. گفت نگام کن چی می بینی؟ گفتم تو رو گفت می‌دونم بیشتر دقت کن بیشتر نگاهش کردم گفت چه عطر دارچینی داره چشمات. خندیدم. گفت چی می بینی. گفتم نمی‌فهمم منظورتو، دستش را به موهایش کشید و بعد به ریش ش و گفت جا افتادم. تارهای سپید م رو ببین. خندیدم. گفت مرد جاافتاده هستم. گفتم تو خیلی ساله که پیرمردی از همون روزای اولی که باهات آشنا شدم. گفت از همون اول صمیمی بودی. دوستم داشتی. 

از ذهنم جملاتی گذشت که سریع رد شدم، ازشان. گفتم شروع کن بنواز. گفت نوازشگرم میشی؟! گفتم مرد جا افتاده ی حکیم مگه سازی تو؟! 

گفت نیستم؟ سازم. دمسازم. با همه کم لطفی هات می سازم. 

گفتم من دستهام بسته ست. تو ساز هم اگر هستی اما من نوازنده نیستم. یادت نیستم. این هیچ، صاحبت نیستم. 

گفت مصاحبمی قلبمه که می لرزه با هر نگاه آرومت. اینهمه آرامشت از کجا میاد دختر جان؟! 

گفتم توفانم. فقط می‌دونم زمین غصبی نماز نداره. همین که کنارت نشستم ستمگرم.

گفت ستمگری که دستات دوره از من. و لبهات. اینهمه سنگ جذاب از همه جا برای خودم تهیه کردم اما سنگ لبهای تو، مذابم می کنه.

گفتم مرد دلخواه دوستداشتنی و دانشمند، هر چقدر وسوسه گیراتر اما زنی در دور دستها به آغوش تو اعتماد کرده. سازت رو بزن و بخون و بیا رد شیم از این گذرگاه پر آتش.

چشمهای پر قهوه ش، بارونی شده بود. اینهمه قدرت و دانش در من جمع شده اما باز تو آتش نمی گیری؟! اینهمه چخماق و اینهمه اصطکاک و 

گفتم حکیم عزیز بزن زیر آواز که آتش سوزی صداتو تامین می‌کنه

گفت مثل اولین بارهایی که باهام حرف می‌زدی یک جمله از احساست رو بگو 

گفتم تو که موندنی نیستی چرا دنبال چسب می گردی؟! تو که میدونی از دوست داشتن و احترامه که اینجا منتظر آوازت نشستم چرا اقرار می خواهی؟! 

بزن بریم که پر از وسوسه ام.بریم دور شیم از این گرداب. 

و او خواند: 

 


یکی از کشورهای شاد دنیا که اروپایی هم هست و الان یادم نیس اسمش، تو فرهنگشون یه ضرب المثل دارن که وقتی اتفاقهای بد و تلخ می افته براشون میگنش، : 

اتفاقیه دیگه افتاده

اتفاقیه دیگه می افته

اما براش یه کلمه در نظر گرفتن، اونم یادم نیس، مفهومش برام جالب بود و اموزنده، اینکه اولین کار مهمی که در برابر هر اتفاق تلخی می تونیم انجام بدیم اینه بپذیریم زندگی پر از اتفاقاییه که به ناچار می افتن. 

عینهو برگای زرد درخت تو پاییز 

برای تمام اتفاقات سخت و تلخ دنیا صبر طالبم هم برای خودم هم برای دوستانم و خانواده م. 

 

 


دستهایم را پر از گذشته هایم می کنم، 

آهنی گداخته که از لا ی انگشتان یخزده ام، می چکد.

از زندگی هیچ نمی ماند، الا احساس، ادراک، انتخاب

دستهایم تهی می شود، در میان چارچوب تابوتم نشسته ام. 

و آتشی از کاش ها نفسم را تنگ کرده اند.

گردوی پوچ زندگی و این همه جنگ و جدال بر سر هیچی اینهمه بزرگ و پهناور .


بیماری م کش میاد، همچنان دکتر رفتن برام سخته، 

چرا وقتی اینهمه به مرگ فکر می کنم اما از علائم مرگ وحشت دارم؟ 

همیشه که مرگ ناگهان جان دادن نیست، گاهی و اغلب، مقدماتی داره کلافه کننده و دردناک.

هر چند این روزها رفتم سراغ برزخ، 

با رفتارهایی که دارم و ویژگی های شخصیتی که جمع کردم برای خودم، میتونم چه بیماری هایی می تونن میهمانم باشن، 

یکیش جنون و ناراحتی اعصابه ، استعداد بیماری های قلبی هم دارم، بس که احساسی عاطفی نگاه می کنم به همه چی. تیرویید و گواتر هم که در اثر بدی تغذیه میتونن بیان سراغم. بالاتر از همه و صدر نشین تمام میهمان ها، بیماری دل شکستگیه،  ریه هام هم که از بچگی حساس بودن، به خاطر خونه ی قدیمیمون، . خلاصه ش اینکه فکرشو بکن با این همه میهمان پذیری که بدنم داره ، چه شکار خوبی هستم برای انواع دکترها، که این زمونه خویش رو باید مث سوزن تو انبار کاه پیدا کرد. 

اون هفته سه تا خانم خیلی شیک و مجلسی و امروزی اومدن منو ببینن که اگر پسندشون بودم برای آق داداششون بگیرنم. من اما با اعتماد به نفس بی سر و ته ام، اومدم بدون آرایش و ساده کنارشون نشستم. حتی موهامو هم نپوشوندم که نبینن، پر از تارهای سفید ه. جوانترینشون همسن من بود، هر سه آرایش غلیظ، ناخن‌های کاشته، موهای رنگ شده و ابروهای ساخته شده و گوشهای چند گوشواره ای و . کنار هم مثل بادبزن بودیم و اسپیلت. 

خانمهای خوش صحبتی بودند که خیلی منطقی صحبت می کردند . بعد هم عکس برادرشون رو نشونم دادند، یک مرد خیلی چاق و کاملا کچل و سیبیلو، بعد هم عکس برادرزاده هاشون رو نشون دادند و 

نمی دونم چرا می پذیرم این مهمونی های کذایی اتفاق بیفته. وقتی می‌دونم چی به چیه، انگار حال مخالفت کردن های خودمو ندارم. حال بحث های تکراری. 

متعصبم؟!  آدم نمونم؟! افراطی ام؟! 

و من اینه انتخابم، دوس دارم اینجوری باشم، اما چرا هر آدمی سراغم میاد درست صد درجه باهام تفاوت داره؟! بد هدف می گیرم. 

بعضی از ماجراها، زیادی گرون تموم میشن. یا توهمشو دارم که گرون تموم میشن، 

زن فالگیر نشسته بود کنارم من پونزده شونزده ساله بودم، دستم رو دو دستی گرفت و نگاه نگاه کرد و بعد سرش رو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد و بعد بی اختیار دستم رو رها کرد و گفت چیزی ندارم بگم، بقیه اصرارش کردن که یه چیزی بگو، گفت نمیدونم، نمی تونم، بهم چادر نماز بدین، فالتونو بگیرم، اما فال اینو نمیتونم بگم. بعد حرف تو حرف شد و ماجرا  تموم شد، و هیچوقت هیچ فالگیری فالم رو نگرفت، تا اینکه با رکسانا آشنا شدم، رکسانا خانم جوان و متاهلی که عاشق استاد بورسش شده بود، یک روز در مهمانی رسمی شعرم را که خوند، کنارم اومد و خواست باهام دوست بشه، عصبی بود و ترسان، چند مهمانی گذشت تا اینکه  یک بار منو کناری کشید و از راز دلش برام گفت و خواست تا شنونده ی رازش باشم، مدتی با هم دوست بودیم، چندین هفته، و چون طالع بینی بلد بود، درباره م گفت، اما حالا دیگه من بیشتر طالعم رو زندگی کرده بودم. گفت دو سال دیگه  هم مونده از دوره ی بدیمنی سی ساله ی تو،  بهش گفتم، من از اولش دختری بودم تصمیم گیرنده، بیشتر اتفاقات زندگیم رو خودم انتخاب کردم، گفت تحت تاثیر ستاره ها و سیاره ها بودی، تا وقتی با زحل آشتی نکنی زندگیت درست نمیشه. طبق معمول حرفاشو نشنیده گرفتم. 

راستش برام مهم نیس تنهاییم  بیشتر از آشنا شدنهای پوچ، بیزار م. رکسانا میگه تو میتونی یک شاهکار بنویسی، پس هر کس میاد تو زندگیت برای داستانهات از وجودش استفاده کن! 

 


این دو شخصیت متضاد از نگاهی دو شخصیت پر رنگ درون من هستند. همیشه در طی سالها هر دو را با خود داشته ام. برای داشتن نمره بیست بین افراد مثبت جامعه بهتر آن است ملانی وار رفتار کنیم. آرام. ملایم. سر به زیر. وفادار. زایشگر. خوددار. کدبانو، خوش بین. اما ماهی سیاه کوچولوی روان ما گاهی نیاز دارد شجاعت و جسارت های خاصی را هم تجربه کند. در واقع تعادل بین این دو شخصیت بهترین روش است. دوستی دارم که برای سالیان طولانی یک ملانی واقعی بود.
کلی وقت گذاشتم تا این فیلم رو ببینم. قبلا هم دیده بودم. اما کل داستان یادم نبود. فکر کنم فیلم دیدن هم مثل درس خوندنه. و با تکرار تازه به ادراکات بهتری میشه رسید. قبلا چه مد بود بین ما دهه پنجاهی ها که فیلم هندی می دیدیم و کلی احساساتی می‌شدیم و اشک می ریختیم. تا رسیدیم به زمانی که فیلم هندی از مد افتاد. و معایب و سوتی هاش رو شد. حالا فیلم هندی که می بینی کلی می خندی از دروغاش. کلی اشک می ریزی بابت رنجی که مردم هند دچارش هستن.
مذهب که بشه روش. گاهی فکر میکنم اینکه حضرت موسی علیه السلام اخلاق خاصی داشت ژنتیکی رفته تو بنیاد پیروانش ???? البته می‌دونم دارم حرف بی اساس میزنم. زود عصبانی میشد . زود قضاوت میکرد. بچه که بودم داستانهاش رو میخوندم ازش می ترسیدم. ترجیح میدادم به حضرت عیسی علیه السلام توجه کنم. چه حرفا. اما اینطوری که بوش میاد اسلام شباهت های وحشتناکی با یهودیت داره. وقتی پیرمردی که خاخام بود تماشا می‌کردم. ریش بلند سفیدش.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شهر فرش صالحیه فریمن بیوتی ماسک صورت parsa azadi moghadam مشاوره و اجرای کف و کفسازها گرمایش برودت پارس گذر زمان انجمن علمی و پژوهشی فروشگاه ارزانی