دستهایم را پر از گذشته هایم می کنم،
آهنی گداخته که از لا ی انگشتان یخزده ام، می چکد.
از زندگی هیچ نمی ماند، الا احساس، ادراک، انتخاب
دستهایم تهی می شود، در میان چارچوب تابوتم نشسته ام.
و آتشی از کاش ها نفسم را تنگ کرده اند.
گردوی پوچ زندگی و این همه جنگ و جدال بر سر هیچی اینهمه بزرگ و پهناور .
منبع
درباره این سایت