بیماری م کش میاد، همچنان دکتر رفتن برام سخته، 

چرا وقتی اینهمه به مرگ فکر می کنم اما از علائم مرگ وحشت دارم؟ 

همیشه که مرگ ناگهان جان دادن نیست، گاهی و اغلب، مقدماتی داره کلافه کننده و دردناک.

هر چند این روزها رفتم سراغ برزخ، 

با رفتارهایی که دارم و ویژگی های شخصیتی که جمع کردم برای خودم، میتونم چه بیماری هایی می تونن میهمانم باشن، 

یکیش جنون و ناراحتی اعصابه ، استعداد بیماری های قلبی هم دارم، بس که احساسی عاطفی نگاه می کنم به همه چی. تیرویید و گواتر هم که در اثر بدی تغذیه میتونن بیان سراغم. بالاتر از همه و صدر نشین تمام میهمان ها، بیماری دل شکستگیه،  ریه هام هم که از بچگی حساس بودن، به خاطر خونه ی قدیمیمون، . خلاصه ش اینکه فکرشو بکن با این همه میهمان پذیری که بدنم داره ، چه شکار خوبی هستم برای انواع دکترها، که این زمونه خویش رو باید مث سوزن تو انبار کاه پیدا کرد. 

اون هفته سه تا خانم خیلی شیک و مجلسی و امروزی اومدن منو ببینن که اگر پسندشون بودم برای آق داداششون بگیرنم. من اما با اعتماد به نفس بی سر و ته ام، اومدم بدون آرایش و ساده کنارشون نشستم. حتی موهامو هم نپوشوندم که نبینن، پر از تارهای سفید ه. جوانترینشون همسن من بود، هر سه آرایش غلیظ، ناخن‌های کاشته، موهای رنگ شده و ابروهای ساخته شده و گوشهای چند گوشواره ای و . کنار هم مثل بادبزن بودیم و اسپیلت. 

خانمهای خوش صحبتی بودند که خیلی منطقی صحبت می کردند . بعد هم عکس برادرشون رو نشونم دادند، یک مرد خیلی چاق و کاملا کچل و سیبیلو، بعد هم عکس برادرزاده هاشون رو نشون دادند و 

نمی دونم چرا می پذیرم این مهمونی های کذایی اتفاق بیفته. وقتی می‌دونم چی به چیه، انگار حال مخالفت کردن های خودمو ندارم. حال بحث های تکراری. 

متعصبم؟!  آدم نمونم؟! افراطی ام؟! 

و من اینه انتخابم، دوس دارم اینجوری باشم، اما چرا هر آدمی سراغم میاد درست صد درجه باهام تفاوت داره؟! بد هدف می گیرم. 

بعضی از ماجراها، زیادی گرون تموم میشن. یا توهمشو دارم که گرون تموم میشن، 

زن فالگیر نشسته بود کنارم من پونزده شونزده ساله بودم، دستم رو دو دستی گرفت و نگاه نگاه کرد و بعد سرش رو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد و بعد بی اختیار دستم رو رها کرد و گفت چیزی ندارم بگم، بقیه اصرارش کردن که یه چیزی بگو، گفت نمیدونم، نمی تونم، بهم چادر نماز بدین، فالتونو بگیرم، اما فال اینو نمیتونم بگم. بعد حرف تو حرف شد و ماجرا  تموم شد، و هیچوقت هیچ فالگیری فالم رو نگرفت، تا اینکه با رکسانا آشنا شدم، رکسانا خانم جوان و متاهلی که عاشق استاد بورسش شده بود، یک روز در مهمانی رسمی شعرم را که خوند، کنارم اومد و خواست باهام دوست بشه، عصبی بود و ترسان، چند مهمانی گذشت تا اینکه  یک بار منو کناری کشید و از راز دلش برام گفت و خواست تا شنونده ی رازش باشم، مدتی با هم دوست بودیم، چندین هفته، و چون طالع بینی بلد بود، درباره م گفت، اما حالا دیگه من بیشتر طالعم رو زندگی کرده بودم. گفت دو سال دیگه  هم مونده از دوره ی بدیمنی سی ساله ی تو،  بهش گفتم، من از اولش دختری بودم تصمیم گیرنده، بیشتر اتفاقات زندگیم رو خودم انتخاب کردم، گفت تحت تاثیر ستاره ها و سیاره ها بودی، تا وقتی با زحل آشتی نکنی زندگیت درست نمیشه. طبق معمول حرفاشو نشنیده گرفتم. 

راستش برام مهم نیس تنهاییم  بیشتر از آشنا شدنهای پوچ، بیزار م. رکسانا میگه تو میتونی یک شاهکار بنویسی، پس هر کس میاد تو زندگیت برای داستانهات از وجودش استفاده کن! 

 

بیماری ,رکسانا ,تموم ,خیلی ,برام ,بود، ,گرون تموم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جایی بین درم و اپیدرم ستاره رئال کلاب بیگ گو payam   ارزان سرا گوگل 17